یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

یاسمین ☆

زیارت خوبیها

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) بالاخره بعد از دو سال و اندی قسمت شد رفتیم پابوس آقا امام رضا(ع). اولش بگم که دعا گوی همهء شما خوبان بودم.ایشاله قسمت خودتون. این سومین مرتبست که یاسمین خانوم می ره زیارت اقا امام رضا(ع). اولین بار4/5 ماهش بود (مهر 87) و با بابا و مامان و خواهر خودم و همسر گرام بودیم که خیـــــــــــــــلی خوش گذشت. دومین مرتبه یاسمین 2سال و 2ماهش بود(خرداد 89) که با مادر شوهر و خواهر شوهرم رفتیم و چون همسر گرامی کار داشت نتونست بیاد ولی بازم خیـــــــــــلی خوش گذشت، بخصوص به یاسمین، چون هر کاری دلش می خواست انجام می داد. واینم سومین مرتبه که خودمون سه تایی رفتیم و بازم خ...
21 اسفند 1391

دعوت به مسابقه___بازی

من و یاسمین جون از طرف دوست عزیزمون، مامانِ هنرمند کوچولو (آوای ناز) به این مسابقه دعوت شدیم. در این مسابقه باید: 1 _دلائل ساخت وبلاگمونو بگیم یا اینکه چرا وبلاگمونو دوست داریم  2 _سه نفر از دوستای خوبمونو دعوت کنیم. منم از سه تا از دوستای خوبم دعوت میکنم تا در این مسابقه شرکت کنن   آوین مشعل چی (سرخی عشق در زلالی آب) فرشته های ناز زندگی ما (یاسمن و محمد پارسا جون) مامان از کودکی هام بگو (امیر علی عزیز)   ابتدا باید بگم که من هیچ اطلاعی از وبلاگ نداشتم، تا اینکه دختر عمهء گلِ یاسمین (پرگل جون) منو با این محیط آشنا کرد و آموزشهای لازم رو به من ...
11 اسفند 1391

جشن روز آخر سال

ا مروز روز آخر کلاس زبان در سال 91 بود. برای همین ما مامانا قرار گذاشتیم برای بچه ها جشن بگیریم. من مسئول فیلمبرداری  و یکی دیگه از مامانا یعنی مامان هستی، مسئول خرید کیک و شیر کاکائو برا بچه ها شدیم. واسه کادو ها شون هم تصمیم گرفتیم خودمون هرچی که لازم میدونیم برا بچه هامون تهیه کنیم.خلاصه 20 دقیقه آخر کلاس، جشنو برگزار کردیم.حرکات بچه ها و شادیشون خیلی دلنشین بود. تیچرشون هم که سنگ تموم گذاشته بود و تمام مطالبی رو که در این مدت 6 ماه بهشون یاد داده بود و بصورت سانگ(song) به ما نشون داد. باورم نمی شد این فقسلیا این طور قشنگ کلماتو  تلفظ کنن. چون هر وقت  ازشون سوال میکنی...
10 اسفند 1391

معذرت از دختر قشنگم

  یاسمین چند ماه پیش گفت مامان دیگه موهامو کوتاه نکن ،دوست دارم موهام بلند بشه، م نم قبول کردم.دیگه موهاش تقریباً به شونه هاش رسیده بود، طوری که میشد ببندیش.دیروز که داشتم آمادش میکردم برای  کلاس نقاشی، وقتی موهاشو شونه کردم دیدم یه طرفش بلندتره،از اونجایی که تا الآن نذاشته ببرمش آرایشگاه و همیشه خودم موهاشو مرتب میکردم،با خودم گفتم کاری نداره یه کم براش مرتب میکنم، هر چی کوتاه میکردم نامیزون تر میشد، یه دفعه به خودم اومدمو دیدم ای دل غافل، موهاش رسیده به پس گردنش. وای خدای من... وقتی رفت جلوی آینه و خودشو دید، دیدم دستاشو گذاشت رو چشماشو شروع کرد ...
21 آذر 1391

حرفای یاسمین جونی

 هر وقت حرف گوش نمیده و من دعواش میکنم، میگه : مامانی شما که میگی:عاشقتم،دوست دارم ، پس چرا دعوام میکنی؟! یا میگه : آدم با دخترش که اینجوری صحبت نمیکنه!       داره به بابا محمدش اعداد روی ساعتو نشون می ده و میگه: وان، تو ،تری، فُر، فایو، سیکس، سِون، ایت، ناین، تِن بابایی این دو تا وان (11)و یه وانو یه تو (12) به انگلیسی چی میشه؟     ...
27 آبان 1391

دیدن تئاتر

دیشب از طرف یکی از دوستان برادرم که محمد رو هم میشناخت، دعوت شدیم برای دیدن تئاتر(بابا گلی به جمالت) نمایش جالب و دیدنی و شادی بود. مسائل اجتماعی رو به صورت طنز بیان میکردن. چون اولین بار بود که با یاسمین می رفتیم تئاتر، همش نگران بودم که بیقراری کنه یا حوصلش سر بره، ولی خوشبختانه انقدر تئاترش شاد بود که با وجود اینکه خوابش میومد و اولش هم گریه میکرد که بریم خونه، آروم گرفت و با الهه و ماهان(دختر و پسر داییش) دست میزدن و میخندیدن، کم مونده بود برقصن. وقتی هم رسیدیم خونه همه رو برای مامان جونش تعریف کرد. قرار شد اونا هم برن و این نمایشو ببینن.   ...
23 آبان 1391

صندلی صورتی

(تو راه کلاس زبان) یاسمین: مامان بدو الآن بچه ها زودتر از من میرسن. من:خب برسن ما که وقت داریم. یاسمین: آخه صندلی صورتی رو برمیدارن من که نمیدونستم قضیه چیه گفتم:این همه صندلی، تو رو یه صندلی رنگیه دیگه بشین. یاسمین: مامانی بخدا بدو، رنگ دیگه نمیخوام. دیدم اصرار میکنه منم باهاش دویدم تازودتر برسیم. تو راه حسین و مامانشو دیدیم. با دیدن حسین، یاسمین صندلی صورتی یادش رفت. حسین که داشت از جوب میپرید، یاسمین گفت: بچه مواظب باش. حسین گفت:بچه خودتی، ی: خودتی   ح:خودتی   ی: خودتی،   تا دم در موسسه به هم میگفتن: خودتی، آخراش کشدار و با داد میگ...
6 آبان 1391

گزارشگر

  هر چی به یاسمین میگفتم اتاقتو مرتب کن، گوش نمیکرد و میگفت: خب حالا عجله نکن، می خوام برنامه کودک ببینم. بعد از دیدن برنامه هم انگار نه انگار!با خودم گفتم حالا چیکار کنم؟......خودم شدم گزارشگر، مشت دستم شد میکروفون. با هیجان رفتم سمت یاسمین و گفتم:سلام،اسم شما چیه؟ بچم انگار بهش شوک وارد شده بود، خجالت می کشید. گفتم کوچولو خجالت نکش ،بگو اسمت چیه؟ خیلی آروم گفت یاسمین گفتم قبول نیست، اگه جایزه میخوای باید بلند بگی اسمت چیه؟ با صدای بلند گفت: یاسمین _ فامیلیت چیه؟ چند سالته؟ اونم بلند جواب میداد و می خندید. گفتم:من ...
27 مهر 1391

کلاس نقاشی

امروز یاسمینو بعد از کلاس زبان بردم کلاس نقاشی ثبت نام کردم، چون از قبل دو ترم رفته بود و خیلی دوست داشت بازم بره..حسین و صهبا دو تاازدوستاش هم ثبت نام کردن. بعد از کلاس از ذوقش  می گفت: آفرین مامانی که منو بردی کلاس نقاشی، یه نقاشی خوشگلی کشیدم، وقتی خانوممون دید خییییییلی خوشش اومد. بهش میگم حالا چی کشیدی که خانومتون خییییلی خوشش اومد؟ میگه : یه قشنگ کشیدم دیگه . ...
26 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمین ☆ می باشد