صندلی صورتی
(تو راه کلاس زبان)
یاسمین: مامان بدو الآن بچه ها زودتر از من میرسن.
من:خب برسن ما که وقت داریم.
یاسمین:آخه صندلی صورتی رو برمیدارن
من که نمیدونستم قضیه چیه گفتم:این همه صندلی، تو رو یه صندلی رنگیه دیگه
بشین.
یاسمین:مامانی بخدا بدو، رنگ دیگه نمیخوام. دیدم اصرار میکنه منم باهاش دویدم
تازودتر برسیم.
تو راه حسین و مامانشو دیدیم. با دیدن حسین، یاسمین صندلی صورتی یادش رفت.
حسین که داشت از جوب میپرید، یاسمین گفت: بچه مواظب باش. حسین گفت:بچه
خودتی، ی:خودتی ح:خودتی ی:خودتی، تا دم در موسسه به هم میگفتن: خودتی،
آخراش کشدار و با داد میگفتن:خودتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتی.
خلاصه وقتی رسیدیم، دیدم چند تا دیگه از مامانا که دختر دارن هم از روزای قبل زودتر
اومدن. با هم رفتیم بالا تا بچه ها رو ببریم سر کلاس، مربیشون اومد سمت ما و گفت:
ندوید،بالا هیچ صندلی نیست(یه نگاه به دخترا کرد) گفت: بخصوص صندلی صورتی.
وقتی جریان رو پرسیدیم گفت: دو تا صندلی صورتی تو کلاسه،از وقتی این دخترا وارد
کلاس میشن سرش دعواست، یکی میگه جای منه، اون یکی میگه تو دیروز نشستی
،خلاصه ما داستان داریم، (با خنده) منم میخوام این دو تا صندلیو بندازم دور از دست این دخترا.
یکی از مامانا : حُسنا میگفت مامان زود بریم که الان یاسمین و صهبا میشینن رو
صندلی و.....
(امان از دست این دخترای خوشمل بلا، بخصوص توإ شیطون بلا، یاسمین طلا)