بابایی تابی بسته__نوشتن اسمت
دختر گلم سلام. دیشب موقع خواب گفتی،مامانی فردا منو میبری کلاس شعر و قصه؟ منم که خیلی خسته شده بودم به خاطر مهمون داری
گفتم:شاید ببرمت. یه کم ناراحت شدی و بعدش گفتی: اگه منو ببری هم برات شعرای
قشنگ میخونم و هم شب برات قصه میگم تا بخوابی صبح که میخواستم از خواب
بیدارت کنم،چون خیلی خوابت میومد گفتی: نمیام. گفتم:دیشب که همش میگفتی
بریم و میخواستی برام شعر و قصه بخونی. گفتی: مامانی دروغی گفتمبهر حال
پاشدی و رفتیم. بعد از کلاس هم اومدی و با خوشحالی گفتی:مامانی، خاله گلی منو
صدا کرد تا شعر سیبو بخونم، خیلی قشنگ خوندم. بهت گفتم:خجالت که
نکشیدی؟ گفتی:عمراً
امروز شعر بابایی تابی بسته و قصهء ماهی پولکی رو یاد گرفتی
بابایی تابی بسته خودش رو اون نشسته
پایین وبالا میره تا آسمونا میره
دور میشه نزدیک میشه بزرگ و کوجیک میشه
خدا کنه که بابا نیوفته از اون بالا
داشتم کارهامو انجام میدادم که دویدی و اومدی پیشم و گفتی:مامانی ببین اسم
خودمو نوشتم.نگاه کردم و دیدم چقد قشنگ نوشتی واسه همین اولش باور نکردم کار
خودته، گفتم یکی بنویس ببینم و شروع کردی به نوشتن، اونم از سمت چپ یعنی
اول ن رو نوشتی و بعد حروف دیگه رو.بغلت کردم و گفتم از کجا یاد گرفتی و شما
گفتی از روی پروانه ایی که تو کلاس درست کردم.خاله گلی روش نوشت یاسمین،منم
نگاه کردم و یاد گرفتم.الهی فدات شم عزیز دلم
یکشنبه 23تیر92 (5 سال و 2 ماه و 1 روز)16:42