یه روز برفی
عزیز دلم سلام چند روزی تهران بودیم.خونه یکی از دوستای قبلیت که با هم
کلاس زبان میرفتید هم دعوت شدیم(حسین رنجبر)، صهبا جون هم بود. شما دوست
داشتی حسنا جون هم باشه ولی نبودحسابی بازی کردید و
ヽ(´ー`)人(´∇`)人(`Д´)ノヽ(´ー`)人(´∇`)人(`Д´)ノヽ(´ー`)人(´∇`)人(`Д´)ノ
خونه مامان جون هم داشتی هنر نمایی میکردی و نقاشی میکشیدی
متاسفانه یادم رفت از نقاشیت عکس بگیرم ولی هر وقت دوباره رفتیم خونه مامان
جون حتماً عکسشو میگیرم و میذارم تو وبت
از وقتی از تهران اومدیم هوا حسابی سرد شده، امروز که از خواب بلند شدم بابایی
گفت چشماتو ببند و بیا بیرونو نگاه کن. وقتی چشمامو باز کردم از خوشحالی جیغ
کشیدم، آخه بالاخره برف اومد
دیدن برف هم شده جزء آرزوها.دویدم و بیدارت کردم .وقتی گفتم برف اومده،پریدی
بغلم تا ببرمت کنار پنجره.تا برفو دیدی گفتی: مامان حالا چایی میچسبه و بعدش بدو
بدو رفتی زیر پتو...
بابایی هوس آش کرد و منم دست به کار شدم.بعدشم آماده شدیم و رفتیم بیرون
با کمک شما و بابایی،یه آدم برفی هم درست کردیم
خیــــــــــــــلی خوش گذشت.اگه نمیگفتی انگشتای پام داره یخ میزنه بازم
می موندیمو برف بازی میکردیم.
آرزو دارم با بارش هر دونه از برف زمستونی یه غم از رو دلت کم بشه نازنینم ´•._.•