مقدمه های انتقال مکان
چشماتو واسه زندگی میخوام،دلتو واسه عاشقی. صداتو واسه شادابی
دستاتو واسه نوازش.
پاهاتو واسه همراهی، عطرتو واسه مستی. و خودتو واسه خود خود خود خودم
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن،سر رفتنمون از تهران بالاخره تصمیممون قطعی شد که بریم شمال
زندگی کنیم.خیلی استرس دارم ولی دیگه کم کم باید عازم بشیم. یاسمین هم که یه روز
میگه خوبه بریم، روز بعدش گریه میکنه که نریم یا میگه بریم و زودی برگردیم و دلش نمیخواد کسی
بیاد بجای ما تو خونمون زندگی کنه واسه همین به من میگه: هر کی اومد خونمونو ببینه دستاتو
بزن به کمرت و اخم کن و بگو که از اینجا برن
ما هم دو روزه رفتیم شمال و بعد از کلی گشتن، از یه خونه خوشمون اومد و بالاخره با حرفای
همسری رضایت دادم ولی یاسمین همش چشمش دنبال خونه ویلاییا و بزرگ بود و میگفت:اگه
خونه بزرگ بگیرید من بعد از نقاشی میرم تو حیاطش دوچرخه بازی میکنم تازه مامان جون و
عمه رو هم میارم
چه میدونم توکل کردم به خدا، ایشاله که برای همه خیر و خوبی پیش بیاد برای ما هم همینطور
(الهی آمین)
اینم چند تا عکس از یاسمین در منزل برادرم
30/05/1392