چادر
امروز که داشتم یاسمینو میبردم کلاس، پیله کرد که چادر سرم کن.دیدم اصرار میکنه، گفتم باشه. تو راه که داشتیم میرفتیم، یه آخونده داشت از روبه رو می_ یومد. یاسمین گفت: مامان، خامنه ایی. خندم گرفت، گفتم: این یکی از دوستاشه. وقتی آخونده نزدیک ما شد، یه نگاه به یاسمین کرد و گفت: احسنت. یاسمین چادر منو گرفت و گفت: مامان چی به من گفت. دو قدم جلوتر که رفتیم،یه ماشین از کنارمون رد شد که صدای ضبط ماشینش کر کننده بود، یاسمین تا صدای آهنگو شنید زد زیر خنده و شروع کرد به رقصیدن .(تو خیابون،اونم با چادر)با خودم گفتم: خوبه آخوندِ این صحنه رو میدید، به جای اح...