یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

یاسمین ☆

گربه ی ایران ما

  شعر جدیدی که یاسمین  (از من و بابایی) یاد گرفته     ایران بزرگ است،ایران قشنگ است  مانند گربه، زبر و زرنگ است این گربه اشکش، زاینده رود است صحرا و دشتش، غرق سرود است هم گوشهایش بسیار تیز است هم در دل ما، خیلی عزیز است سروش خردسالان (غلامرضا بکتاش) ...
20 آبان 1391

مادرای بی فکر ..

چقد بدِ که بعضی از مادرا اصلاً مراعات حال بقیه رو  نمی کنن. مثلاً ساعتی که بچه ها میرن تو کلاس  وامیسن پشت در کلاس، بلند بلند که حرف میزنن هیچ، هر 5دقیقه هم دلشون تنگ میشه و به بچشون ابراز علاقه میکنن. ما موندیم چیکار کنیم از دستشون. بهشون که می گیم ،میگن: وا بچم تحمل دوریمونو نداره، گریه میکنه و هزار و یک دلیل بی ارزش. با این کارشون بقیه بچه ها هم به جون ماماناشون نق می زنن که چرا شما میرین پایین، مامان فلانی پشت در نشسته. یکیش هم یاسمین خانوم، از وقتی مامانا رو دیده همش می گه، تو هم باید بمونی پشت در کلاسمون. کلی باهاش صحبت کردم که این کار درستی نیست و من پایین که هستم حواسم به ش...
16 آبان 1391

قام قام

می خوام چند تا از شعرای خوشگلی که بلدی و خیلی قشنگ میخونی رو اینجا بنویسم،موقتاً دو از شعرا رو مینویسم،انشاله بقیش تو پستای بعدی   یه دستهء گل سرخ  بچین برای بابا بگو که دوستش دارم به اندازهء دنیا قام قام و بیب السون و ولسون بابای منو برسون هر جا نشسته،پاشه  راهی کوچه ها شه بشینه پشت فرمون   بپیچه تو خیابون قام قامو بیبو دنده ، بابام بشه پرنده       پشت چراغ نَمونه، زود برسه به خونه   شعر از مریم اسلامی(سروش خردسالان)   هیچوقتِ هیچوقت یادم نمی ره که چه جوری شعر رو بعد از من تکرار میکردی و  چقد زود ای...
7 آبان 1391

کفش_پیچ

    دو تا دیگه از شعرهایی که یاسمین جونی بلده و خیلی قشنگ می خونه   یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود  کفشی بود که بند نداشت    بندای بلند نداشت            رفت و رفت به خاک رسید     یه دونه کوچولو کرم خاکی دید گفت:تو بند من میشی نازت کنم؟ ببندمت بازت کنم! کرمه گفت:نه، نمیشم     آخه من تشنه می شم، گشنه میشم   زیر خاک ژینگول و وینگول میخورم    صبح تا شب وول میخورم من جایی بند نمیشم                &...
7 آبان 1391

صندلی صورتی

(تو راه کلاس زبان) یاسمین: مامان بدو الآن بچه ها زودتر از من میرسن. من:خب برسن ما که وقت داریم. یاسمین: آخه صندلی صورتی رو برمیدارن من که نمیدونستم قضیه چیه گفتم:این همه صندلی، تو رو یه صندلی رنگیه دیگه بشین. یاسمین: مامانی بخدا بدو، رنگ دیگه نمیخوام. دیدم اصرار میکنه منم باهاش دویدم تازودتر برسیم. تو راه حسین و مامانشو دیدیم. با دیدن حسین، یاسمین صندلی صورتی یادش رفت. حسین که داشت از جوب میپرید، یاسمین گفت: بچه مواظب باش. حسین گفت:بچه خودتی، ی: خودتی   ح:خودتی   ی: خودتی،   تا دم در موسسه به هم میگفتن: خودتی، آخراش کشدار و با داد میگ...
6 آبان 1391

رویای گنجشکها

  سریال رویای گنجشکها برام شده یه خاطره ، یه خاطرهء قشنگی که با یاسمینِ گلم بوجود اومده. هر وقت فیلم تموم میشه با هم شروع میکنیم به خوندن ترانهء پایانی فیلم. اولا کلماتشو بصورت نامفهوم سر هم میکرد و میخوند ولی حالا که چند بار براش خوندم، خیلی قشنگ و با حس شروع میکنه به خوندن. ( آخه چقد تو باحالی دخملم)   بیا مَرَ یاری بِدِن،می دیلِ دیلدار ی بِدِن بیا به من کمک کن،به دلم دلداری بده می زندگی هَمش غَمَه،یه دونیا غم می همدَمَه زندگیم همش غمه ، یه دنیا غم،همدممه نَنی چی جور غم دارَمَ ، تِ را می ور کم دارَمَ نمی دونی چی جور غم دارم ، ترو پیشم کم دارم می زن...
1 آبان 1391

گزارشگر

  هر چی به یاسمین میگفتم اتاقتو مرتب کن، گوش نمیکرد و میگفت: خب حالا عجله نکن، می خوام برنامه کودک ببینم. بعد از دیدن برنامه هم انگار نه انگار!با خودم گفتم حالا چیکار کنم؟......خودم شدم گزارشگر، مشت دستم شد میکروفون. با هیجان رفتم سمت یاسمین و گفتم:سلام،اسم شما چیه؟ بچم انگار بهش شوک وارد شده بود، خجالت می کشید. گفتم کوچولو خجالت نکش ،بگو اسمت چیه؟ خیلی آروم گفت یاسمین گفتم قبول نیست، اگه جایزه میخوای باید بلند بگی اسمت چیه؟ با صدای بلند گفت: یاسمین _ فامیلیت چیه؟ چند سالته؟ اونم بلند جواب میداد و می خندید. گفتم:من ...
27 مهر 1391

کلاس نقاشی

امروز یاسمینو بعد از کلاس زبان بردم کلاس نقاشی ثبت نام کردم، چون از قبل دو ترم رفته بود و خیلی دوست داشت بازم بره..حسین و صهبا دو تاازدوستاش هم ثبت نام کردن. بعد از کلاس از ذوقش  می گفت: آفرین مامانی که منو بردی کلاس نقاشی، یه نقاشی خوشگلی کشیدم، وقتی خانوممون دید خییییییلی خوشش اومد. بهش میگم حالا چی کشیدی که خانومتون خییییلی خوشش اومد؟ میگه : یه قشنگ کشیدم دیگه . ...
26 مهر 1391

میزبان نمونه

بعد از کلاس و بازی توی پارک،(صهبا) یکی از دوستای یاسمین به مامانش اصرار کرد که بریم خونهء یاسمین اینا. منم دیدم مادرشو ول نمیکنه گفتم خُب بیاین دیگه، هنوز حرفم تموم نشده بود که دیدم یاسمین و صهبا همدیگرو بغل کردن، ماچ و قربون صدقه.دست همو گرفتنو راه افتادن سمت خونه. خلاصه اومدیم خونه. ناهار خوردن، کلی بازی کردن و بخاطر اسباب بازیا بهم پز دادن. یاسمین وبلاگشو نشون صهبا داد و براش نقاشی کشید و.......... همین که موقع رفتن شد، سر یه توپِ کوچولویِ دربُ داغون،زدن به تیپ وتاپ هم. یکی مو می کشید، اون یکی مشت میزد، جیغ و داد. خلاصه تو یه لحظه کون فیکون شد. بالاخره هر جور بود آرومشون کردیم و آش...
26 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمین ☆ می باشد