یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

یاسمین ☆

دلتنگی

با سلام خدمت همه دوستای گل وبلاگی. از دیدن این همه کامنتهای  پر مهرتون گریه ام گرفت واقعاً  شرمندم کردید. از داشتن دوستای گلی مثل شما احساس شعف میکنم. خیلی دلم برای اینجا و سر زدن به وبلاگهای قشنگتون تنگ شده. ما از اوایل مهر مستقر شدیم و جامون  هم  به لطف خدا خوبه و از دیدن طبیعت و هوای خوب شمال لذت میبریم. جاتون حسابی خالیه فقط مشکل، نداشتن اینترنته که به زودی راهش میندازیم، راستش  الان هم این مطالب رو در کافی نت نشستم و تایپ  میکنم . ایشاله هر چه زودتر میام و از  حال و هوای شمال و شیرین  زبونیای یاسمین  براتون مینویسم. خوبان دائمی ا...
4 آبان 1392

اولین پیامک

بج02 فدس_ب.دس_بادفطفدفزحدن اولین پیامکی که برای بابایی فرستادی و با این کارت باباییو کلی سرکار گذاشته بودی رفته بودی سراغ موبایل من و از طریق مخاطبین،اسم بابایی رو که اولش ستاره گذاشته بودم و پیدا کرده بودی و براش پیامک زده بودی و بابایی که فکر کرده بود من فرستادم کلی زیر و روش کرده که ببینه چی نوشتم و وقتی متوجه نشده بود بیخیالش شده بود.شب موقع شام خوردن ازم پرسید:چی برام فرستاده بودی هر کاری کردم نتونستم بخونم منم با تعجب گفتم:یکی فرستاده بودم که واضح بود چی بوده وقتی نشونم داد گفتم من که اینو نفرستادم و شما که نشسته بودی نگامون میکردی تا من از جام بلند شدم رفتی پیش بابا و گفتی:بابایی اگه راجع به ...
7 شهريور 1392

مقدمه های انتقال مکان

چشماتو واسه زندگی میخوام،دلتو واسه عاشقی. صداتو واسه شادابی دستاتو واسه نوازش. پاهاتو واسه همراهی، عطرتو واسه مستی. و خودتو واسه خود خود خود خودم   بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن،سر رفتنمون از تهران بالاخره تصمیممون قطعی شد که بریم شمال زندگی کنیم.خیلی استرس دارم ولی دیگه کم کم باید عازم بشیم. یاسمین هم که یه روز میگه خوبه بریم، روز بعدش گریه میکنه که نریم یا میگه بریم و زودی برگردیم و دلش نمیخواد کسی بیاد بجای ما تو خونمون زندگی کنه واسه همین به من میگه: هر کی اومد خونمونو ببینه دستاتو بزن به کمرت و اخم کن و بگو که از اینجا برن ما هم دو روزه رفتیم شمال و بعد از کلی گشتن، از یه خونه خوشمون...
31 مرداد 1392

مهمون داری_نقاشی

سلام دخملی گلم    این دو روز و که پسر عمه و دختر عمت اینجا بودن حسابی آتیش سوزندی، بازی کردی، زور گفتی، بعدش دعوا و بحث سر نشستن پای کامپیوتر و خیلی کارای دیگه . عاشق انرژی ساعت 12 شب به بعدتم، معمولاً  ساعت 12 شب به بعد انگار دوپینگ میکنی، انرژیت بیشتر میشه و میخوای همش سر به سر آدم بذاری و اصلاً خواب تو چشای نازت نیست که نیست . دیشب داشتی بهم بازی کامپیتری کلاه قرمزی رو یاد میدادی و همش میگفتی: مامانی باید دقت کنی،برو سمت راست حالا بپر، برو چپ، مامانی کلاه قرمزی باید الان غلت بزنه حواست کجاست ،اَه اصلاً حواستو جمع نمیکنی اصلاً پاشو، دیگه نوبت من...
31 مرداد 1392

بلاتکلیفی

تو تیر ماه رفتم به طور موقت در دبستان حقیقت برای پیش دبستانی ثبت نامت کردم، چون گفتن هنوز بخش نامه نیومده که امسال مدرسمون پیش دبستانی داشته باشه یا نه ولی گفتن بطور موقت ثبت نام میکنیم و شما اواسط مرداد بیاین تا نتیجهء نهایی رو بهتون اعلام کنیم .از طرف دیگه رفتم مهد قرآن هم سوال کردم که میشه به عنوان پیش دبستانی اینجا ثبت نامت کنم که قبول کردن ولی گفتن شهریور باید بیاین امروز که دوباره رفتم مدرسه حقیقت گفتن هفتهء دیگه بهتون خبر میدیم مهد قرآن هم که تعطیل بود خلاصه خوب ما رو گذاشتن سر کار کاشکی اصلاً این پیش دبستانیو بر میداشتن و خیال ما رو راحت میکردن تا امسال هم، همون کلاس...
22 مرداد 1392

رنگ خدا _ بانمک

عزیز دلم این دو تا شعر قشنگو از سروش خردسالان یاد گرفتی ازم خواستی آهنگ سریال دودکشو برات تو وبلاگت بذارم.بهت میگم چه جوری بود میگی:بَ رَ دُ دُ دُ . لباتو به هم میچسبونی و صدای آهنگو در میاری شنبه 12 مرداد 1391 س4:372 ...
12 مرداد 1392

حرفهای دوست داشتنی

یه چند روزی بود که اینترنتمون قطع بود و نتونستم بیام نت، البته نازنینم تقصیر خودت بود که کنجکاویت باعث دردسر شد میخوام راجع به حرفات بنویسم و شعر جدیدت *اول که همش گله میکنی که چرا برنامهءنقاشی نقاشی،نقاشیتو نشون نمیده، ولی با این حال وقتی برنامه شروع میشه، می دویی و شعر تیتراژ برنامه رو تا آخرش میخونی و میرقصی یک روز در میون دارم میبرمت کلاس و هیچ وقت ازم تشکر نکردی البته میدونم وظیفمه و  هیچ وقت انتظار یه همچین کاری رو ازت ندارم، ولی یه موقعهایی که کار دارم و شما با عمه جون میری کلاس،  بعداً همش میای و به من میگی: مامان چرا از اینطرف میریم، عمه منو از اون ط...
1 مرداد 1392

بابایی تابی بسته__نوشتن اسمت

دختر گلم سلام . دیشب موقع خواب گفتی،مامانی فردا منو میبری کلاس شعر و قصه؟ منم که خیلی خسته شده بودم به خاطر مهمون داری گفتم:شاید ببرمت. یه کم ناراحت شدی و بعدش گفتی: اگه منو ببری هم برات شعرای قشنگ میخونم و هم شب برات قصه میگم تا بخوابی صبح که میخواستم از خواب بیدارت کنم،چون خیلی خوابت میومد گفتی: نمیام. گفتم:دیشب که همش میگفتی بریم و میخواستی برام شعر و قصه بخونی. گفتی: مامانی دروغی گفتم بهر حال پاشدی و رفتیم. بعد از کلاس هم اومدی و با خوشحالی گفتی:مامانی، خاله گلی منو صدا کرد تا شعر سیبو بخونم، خیلی قشنگ خوندم. بهت گفتم:خجالت که نکشیدی؟ گفتی:عمراً   امروز شعر بابایی تابی ب...
23 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یاسمین ☆ می باشد